سلام

اینجا رو هنوز کسی می خونه آیا؟؟؟

 

زن

من زاییدم و او برای بچه های من اسم انتخاب کرد.

به مناسبت روز زن

زن عشق می کارد و کینه درو می کند ...

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر.

می تواند تنها یک همسر داشته باشد

و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی!

برای ازدواجش (در هر سنی) اجازه ولی لازم است

و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ...

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی!

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ...

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ...

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...؟

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند
دکتر علی شریعتی

شوق

بر آتشي بنشستيم و دود شوق برآمد

تو ساعتي ننشستي كه آتشي بنشاني


تو را كه ديده ز خواب خمار باز نباشد

رياضت من شب تا سحر نخفته چه داني ؟


به پاي خويش آيند عاشقان كمندت

كه هر كه راه بگيري ز خويشتن برهاني


من اي صبا ره رفتن به كوي دوست ندانم

تو مي روي به سلامت ، سلام ما برساني


سر از كمند تو سعدي به هيچ روي نتابد

اسير خويش گرفتي ، نگار چنان كه تو داني

سیب دندان زده

تو به من خنديدي و نميدانستي
من به چه دلهره از باغچه ي همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالها هست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو
تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان
غرق اين پندارم
كه چرا

خانه ي كوچك ما سيب نداشت.

حمید مصدق

آزادي

آزاد شو از بند خویش
زنجیر را باور نکن
اکنون زمان زندگیست
تاخیر را باور نکن
حرف از هیاهو کم بزن
از آشتی ها دم بزن
از دشمنی پرهیز کن
شمشیر را باور نکن
خود را ضعیف و کم ندان
تنها در این عالم ندان
تو شاهکار خالقی
تحقیر را باور مکن
بر روی بوم زندگی
هر چه می خواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست
تصویر را باور نکن
تصویر اگر زیبا نبود
نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن
تقدیر را باور نکن
خالق تو را شاد آفرید
آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو
زنجیر را باور نکن


"مهدی جوینی"

مولانا

بار دگر آن دلبر عيار مرا يافت

سرمست همي گشت به بازار مرا يافت 

پنهان شدم از نرگس مخمور مرا ديد

بگريختم از خانه خمار مرا يافت

بگريختنم چيست از او جان نبرد كس

پنهان شدنم چيست چو صد با مرا يافت

گفتم كه در انبوهي شهرم كه بيابد

آنكس كه در انبوهي اسرار مرا يافت

اي مژده كه آن غمزه غمازه مرا جست

وي بخت كه آن طره طرار مرا يافت

من از كف پا خار همي كردم بيرون

آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا يافت

از خون من آثار به هر راه چكيده است

اندر پي من بود ، به آثار مرا يافت

جامي كه برد از دلم آزار به من داد

آن لحظه كه آن يار به بي آزار  مرا يافت

اين جان گرانجان سبكي ديد و بپريد

كان رطل گرانسنگ سبكبار مرا يافت

امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار

كان اصل ِ هر انديشه و گفتار مرا يافت

شاعر اين شعر كيست ؟

شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني

تو را با لهجه گلهاي نيلوفر صدا كردم

تمام شب ، براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم

پس از يك جستجوي نقره اي در كوجه هاي آبي احساس

تو را از بين گلهايي كه در تنهاييم روئيد

با حسرت جدا كردم