سلام
تو ساعتي ننشستي كه آتشي بنشاني
تو را كه ديده ز خواب خمار باز نباشد
رياضت من شب تا سحر نخفته چه داني ؟
به پاي خويش آيند عاشقان كمندت
كه هر كه راه بگيري ز خويشتن برهاني
من اي صبا ره رفتن به كوي دوست ندانم
تو مي روي به سلامت ، سلام ما برساني
سر از كمند تو سعدي به هيچ روي نتابد
اسير خويش گرفتي ، نگار چنان كه تو داني
خانه ي كوچك ما سيب نداشت.
حمید مصدق
"مهدی جوینی"
بار دگر آن دلبر عيار مرا يافت
سرمست همي گشت به بازار مرا يافت
پنهان شدم از نرگس مخمور مرا ديد
بگريختم از خانه خمار مرا يافت
بگريختنم چيست از او جان نبرد كس
پنهان شدنم چيست چو صد با مرا يافت
گفتم كه در انبوهي شهرم كه بيابد
آنكس كه در انبوهي اسرار مرا يافت
اي مژده كه آن غمزه غمازه مرا جست
وي بخت كه آن طره طرار مرا يافت
من از كف پا خار همي كردم بيرون
آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا يافت
از خون من آثار به هر راه چكيده است
اندر پي من بود ، به آثار مرا يافت
جامي كه برد از دلم آزار به من داد
آن لحظه كه آن يار به بي آزار مرا يافت
اين جان گرانجان سبكي ديد و بپريد
كان رطل گرانسنگ سبكبار مرا يافت
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
كان اصل ِ هر انديشه و گفتار مرا يافت
تو را با لهجه گلهاي نيلوفر صدا كردم
تمام شب ، براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم
پس از يك جستجوي نقره اي در كوجه هاي آبي احساس
تو را از بين گلهايي كه در تنهاييم روئيد
با حسرت جدا كردم